به کلوپ عشق خوش آمدید......
Id:>> djaligtor_project@yahoo.com
♥♥♥
http://2thLoveClub.Blogfa.com
♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥♥♥
مــن کیـــَم؟؟؟ کسـی میـدونـه؟؟؟ مــن همون دیـوونـه ایـَم که هیچ وقـت عـوض نمیشـه... همـونـی که همـه باهـاش خوشـحالن امـا کسـی باهـاش نمـی مـونـه... همـونی که هـِق هـِق همـه رو به جـون و دل گــوش میده امـاخـودش بُغضـاش رو زیر بالـش میـترکـونـه... همـونـی که همه فک میکنن سخته...سنگه اما با هر تلنگر میشـکنـه.. همـونـی که مواظـبه کسـی ناراحـت نشـه اما همـه ناراحتـش میـکنن... همـونـی که تکـیه گاه خوبیه اما واسش تکیـه گاهـی نیست..جـــز خُــــداش.. همونی که کـُـلی حرف داره اماهمیشه ســـاکــته... آره مـــن همــونــم !
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
کلوپ عشق و آدرس
2thloveclub.LoxBlog.Com
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
می خواهــم انســــــــــان نباشم... گوسفندی باشم ، پا روی یونجه هـــــــا بگذارم اما دلــــــــــی را دفن نکنم ...! گرگی باشم ، گوسفند هـــــــا را بِدَرم... اما بدانم ، کــــــــارم از روی ذات است نه از روی هوس ...! خفاشی باشم که شبهاگردش کنم با چشمهای کور ، اما خوابی را پرپر نکنم کلاغی باشم که غار غار کنم
امـــــــــا
پرهایم را رنگ نکنم و دلی را با دروغ بدست نیاورم...!
همينا كافيه واسم....بنده ام ...هموني كه بهش ميگي جايزالخطا....اما زاده ي خدا....همون كه گفتي از خودت، در وجودم دميدي.... همينا، ولي كلي فاصله ست بينش.....من از توام اما ازت دورم....از تو ام اما.... امسال هم داره تموم ميشه...به سرعت برق و باد گذشت....و من چه ندونسته فرصتهاي باتو بودنو از دست دادم....چه ندونسته سر اونچه كه ميخواستمو برام خوب نبود باتو جنگيدم....چه ندونسته در لحظه تنهايي به همه رو زدم الا تو....تو كه از من ، به خودم نزديك تري.... خدايا..كم نبود زمانهايي كه پشت ميز قضاوت نشستمو حكم تعيين كردم...در حالي كه بدترين گناهو ميكردمو تو ميبخشيدي خدايا...كم نبود زمانهايي كه براي خوب جلوه دادن خودم گناه ديگري رو فاش ميكردم ..درحالي كه تو ابرو دارم بودي خدايا...كم نبود زمانهايي كه ناراحتي ام رو سر ديگري خالي ميكردم...دلش ميشكست اما من....اما من گناه كردمو دستانت را با محبت سمتم دراز كردي...با عشق نگاهم كردي و لبخند از لبانت برداشته نشد خدايا چه فرصتا رو از دست دادم درحالي كه ميتوانستم به جاي غر زدن باتو دردودل كنم چه فرصتارو از دست دادم با رو زدن به ديگران براي پر كردن تنهايي ام درحالي كه ميتوانست لحظه ي بهترين نيايش من باشد باتو...غافل از اينكه لحظاتم پوشالي شد بدشدن...بد شدم....درحالي كه تو تا ابد با منه گنه كرده خوبي....درحالي ك هرلحظه و زمان براي مني و بامني دروغ گفتنو دروغ گفتم...درحالي كه تو تا هميشه سعي كردي واقعيت رانشانم دهي...اگر زماني هم نديدم باز اشتباه من بود ، چون طاقت ديدن را نداشتم چشمانم را بستم خدايا...چطور چنين جسارت پيدا كردم....چطور خودخواه شدمو چطور از تو فاصله گرفتم.... خدايا يك سال بزرگتر شدم...اما هنوز همان كودكي ام كه نيمه شب وقتي از خواب ميپرد تنها چيزي كه ارامش ميكند كتاب توست.... يك سال بزرگتر شدم اما هنوز هم با اولين مشكل حتي اگر كوچك باشد..بازهم وابسته ي توام..گره گشاي كارم تويي و تو نخواهي نميشود يك سال بزرگتر شدم اما هنوز....هنوزهم صداي تو ارامم ميكند هنوز هم تمام اميدم به توست هنوز هم.... سال جديد در راه ست...ترسانم ازناداني ام... كه باز ندانسته كاري كنمو دلي بشكند...حرفي بزنمو....پشيمان شوم... خدايا سال جديد در راه است و من اينده را با تمام لحظاتو اتفاقاتش به تو ميسپارم...از تو ميخواهم در لحظه اشتباهم دستانم را بفشاري تا ياداور بودنت باشد خدايا...دل شكسته ام از بدي خود و تنها ارامشم بخشش توست...از بديهايم چشم بپوشان و كمكم كن بهتر باشم خدايا...ندانسته دل شكسته ام...پشيمان شدم اما قدرت بيانش را نداشتم...يا قدرتم بده يا كمك كن تا باز با عزيزانم باشم خدايا...رنج ديدمو سكوت كردم...بدي كردنو در دلم مخفي كردم...محبتشان از دلم رفت...اينه ي دلم را به تو ميدهم...غبارش را پاك كن تا انها را ببخشايم خدايا...دركم بده تا ديگران را درك كنم...تا قضاوت پيشه نكنم خدايا...ارامشم بده تا ارامش را ببخشايم بلكه اشكي را پاك كنم خداوندا...مرا بي نياز از مخلوقاتت بگردان تا تمام عشق و محبتم به هستي و افريده هايت بدون قيد و شرط باشد...بي هيچ چشم داشتي خداوندا...صبرم بده تا در زمانش سكوت كنم..و توانم بده تا در زمانش مقاوت كنم و محكم بايستم و دفاع كنم...وبصيرت بده تا زمانش را متوجه شم خداوندا... ازم دور نشو حتي اگر دور شدم حتي اگر چشمانم نديد و گوشهايم صدايت را نشنيد من از توام پس بي تو نابودم تنهايم مگذار
تعدادى از متخصصان اين پرسش را از گروهى از بچه هاى ٤ تا ٨ ساله پرسيدند که: «عشق يعنى چه؟»
پاسخ هايى که دريافت شد عميق تر و جامع تر از حدّ تصوّر هر کس بود. در اينجا بعضى از اين پاسخ را براى شما می آورم:
• هنگامى که مادربزرگم آرتروز گرفت ديگر نمی توانست دولا شود و ناخنهاى پايش را لاک بزند. بنابراين، پدربزرگم هميشه اين کار را براى او می کرد، حتى وقتى دستهاى خودش هم آرتروز گرفت. اين يعنى عشق. (ربکا، ٨ ساله(
• وقتى يک نفر عاشق شما باشد، جورى که اسمتان را صدا می کند متفاوت است. شما میدانيد که اسمتان در دهن او در جاى امنى قرار دارد. (بيلى، ٤ ساله)
• عشق هنگامى است که يک دختر به صورتش عطر می زند و يک پسر به صورتش ادوکلن می زند و با هم بيرون می روند و همديگر را بو می کنند. (کارل، ٥ ساله)
• عشق هنگامى است که شما براى غذا خوردن به رستوران می رويد و بيشتر سيب زمينى سرخ کرده هايتان را به يکنفر می دهيد بدون آن که او را وادار کنيد تا او هم مال خودش را به شما بدهد. (کريس، ٦ ساله)
• عشق هنگامى است که مامانم براى پدرم قهوه درست می کند و قبل از آن که جلوى او بگذارد آن را می چشد تا مطمئن شود که مزهاش خوب است. (دنى، ٧ ساله)
• عشق هنگامى است که دو نفر هميشه همديگر را می بوسند و وقتى از بوسيدن خسته شدند هنوز می خواهند در کنار هم باشند و با هم بيشتر حرف بزنند. مامان و باباى من اينجورى هستند. (اميلى، ٨ ساله)
• اگر می خواهيد ياد بگيريد که چه جورى عشق بورزيد بايد از دوستى که ازش بدتان می آيد شروع کنيد. (نيکا، ٦ ساله)
• عشق هنگامى است که به يکنفر بگوئيد از پيراهنش خوشتان می آيد و بعد از آن او هر روز آن پيراهن را بپوشد. (نوئل، ٧ ساله) • عشق شبيه يک پيرزن کوچولو و يک پيرمرد کوچولو است که پس از سالهاى طولانى هنوز همديگر را دوست دارند. (تامى، ٦ ساله)
• عشق هنگامى است که مامان بهترين تکه مرغ را به بابا میدهد. (الين، ٥ ساله)
• هنگامى که شما عاشق يک نفر باشيد، مژه هايتان بالا و پائين میرود و ستاره هاى کوچک از بين آنها خارج می شود. (کارن، ٧ ساله)
• شما نبايد به يکنفر بگوئيد که عاشقش هستيد مگر وقتى که واقعاً منظورتان همين باشد. اما اگر واقعاً منظورتان اين است بايد آن را زياد بگوئيد. مردم معمولاً فراموش میکنند. (جسيکا، ٨ ساله)
و سرانجام... برنده ما يک پسر چهارساله بود که پيرمرد همسايه شان به تازگى همسرش را از دست داده بود. پسرک وقتى گريه کردن پيرمرد را ديد، به حياط خانه آنها رفت و از زانوى او بالا رفت و همانجا نشست. وقتى مادرش پرسيد به مرد همسايه چه گفتی؟ پسرک گفت:
"هيچى، فقط کمکش کردم که گريه کند..."
دلم عجیب گرفته… دلگیرم از آدمکهایی که تنها سایهای هستند از تمام آنی که مینمایند دلگیرم از نقابهایی که بر چهره میکشند دلگیر از صورتکها… من نمیفهمم… به خدا که من نمیفهمم… نمیدانم چرا آدمها تنها برایِ یک تجربه، یک تصور، یک خیال، یک عطش برای سر دادنِ ترانهی تشنگی، وخیالِ خامِ آنچه هیچگاه نیستند، زندگی آدم دیگری را به بازی میگیرند؟! به خدا من نمیفهمم… نمیفهمم چگونه شد که در این عصر آهن و اصطکاک اینچنین تصوارت آهنین و قلبهای سخت و ذهنهای جامدی شکل گرفت… این همه آهن، این همه سختی، این همه جهل، این همه صورتک… و این همه من، تنها، خسته، رویارو آی آدمها! آدمها، آدمها، آدمکها… آی آدمهایی که بیچراغ دوست میدارید آدمهایی که به هوسِ سرک کشیدن به یک دیوارِ کوتاه بینیاز از چهارپایه و نردبان سر خم میکنید و آرامشِ آنسویِ دیوار را میستانید : به خدا آن آدمِ ساده که دیوارِ دلش کوتاه است، وسیلهی برای ابراز و ارضای عقدهها و آرزوهایِ تو نیست! تو را به خدا، اینقدر سرک نکشید در این عصرِ صورتکهای دروغین دنیا بیش از همیشه به سادگیِ سادهها محتاج است تو را به خدا اینقدر آزارشان ندهید بگذارید سادگیِ دوستداشتنهای بی دلیل افسانهای در قصههای کودکیمان نباشد بگذارید که سالها بعد سادگانِ دلداده پاکیِ دوستداشتنهای بیدلیل و عشقهای جاودانه را تنها در انیمیشنِ سیندرلا جستجو نکنند! خدای عاشقانِ خسته، دل شکسته! تو میدانی چقدر سخت است ساده بودن و ساده ماندن در دنیای آدمکها، نقشها، نقابها، ادعاها و چه جرم بزرگیست سادگی! که اینگونه تنِ نحیفِ عشق به درد میآید… تو را قسم به اشکهای لرزانِ آن دلِ ساده که ساده شکست تو را قسم به نگاهِ نگرانِ چشمهای منتظر به راه تو را قسم به سادگیِ آن “اسمِ سه حرفی” تو را به “عشق”، به “اشک”، تو را به “خدا” قسم هوایِ سادگانِ عاشقات را داشته باش…
دیروز میگفتم : مشق هایم را خط بزن … مرا مزن… روی تخته خط بکش … گوشم را مکش... مهر را در دلم جاری بکن … جریمه مکن... هر چه تکلیف میخواهی بگیر … امتحان سخت مگیر... اما اکنون .. مرا بزن … گوشم را بکش .. جریمه بکن .. امتحان سخت بگیر... مرا یک لحظه به دوران خوب مدرسه باز گردان. ..
انگار سقف دلتنگی های من تمامی ندارد!!! دلتنگم.... میفهمید... شـبی از پـشت یـک تـنـهایـی نـمنـاک و بـارانـی تـو را با لــهجه ی گـل هـای نـیلوفر صـدا کردم. تـمام شـب بـرای بـاطـراوت مـانـدن بـاغ قـشنـگ آرزوهـایـت دعــــا کردم...
پس ازِ یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی: دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی وحسرت رها کردم همین بود آخرین حرفت ...
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم... نمی دانم چرا رفتی؟ نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم کجا ؟! تا کی ؟! برای چه ؟! ولی رفتی... و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت...
خیلی سخته که واسه کسی بمیری ولی اون قبولت نکنه خیلی سخته که عاشق کسی باشی ولی باهات نمونه خیلی سخته که از پیشت بره . بره تا فرداهای دور خیلی سخته که عشقت بره سفر. که عشقت بدون تو بره سفر خیلی سخته که عاشق باشی. عاشق بمونی. عاشق زندگی کنی. ولی مرده باشی خیلی سخته که بمیری. بمیری بدون عشقت. با یاد عشقت. با رویای عشقت. با آرزوی عشقت خیلی سخته که مجبور بشی با عشقت خداحافظی کنی خیلی سخته که دلت بشکنه. خیلی سخته که دلت بشکنه و تیکه های شکسته اش لگدمال بشه خیلی سخته که باهات باشه ولی تو دلش جای دیگه باشه خیلی سخته که عاشق خنده های یکی باشی و برات نخنده خیلی سخته که دیوونه ی چشاش باشی و دیگه نتونی چشاشو ببینی. خیلی سخته که دیوونه ی چشاش باشی و مجبور شی قبول کنی که چشاش دیگه مال تو نیست. خیلی سخته که بخوای قبول کنی که چشاش از اول مال تو نبوده. خیلی سخته که یه مدت طولانی به انتظار دیدارش باشی. بعد حتی خدا هم نخواد ببینیش خیلی سخته که حداقل واسه خداحافظی با عشقت کلی حرف آماده کنی که بهش بگی. اما تو بهترین موقعیت برا ولی هر روز بیشتر عاشق عشقت بشی و همه چیز تازه شروع شده باشه. خیلی سخته که فکر کنی که عشقت به فکرت نیست خیلی سخته.......
من چه دو حرفیه وسوسه انگیزیست … این من! نه در پی عشق است نه تشنه ی مهربانی فراری از پسران مانکن پرست و دختران آهن پرست … فقط برای خودم هستم…خود خودم ! مال خودم ! صبورم و عجول !! سنگین و سرگردان !! مغرور … با یک پیچیدگی ساده و مقداری بی حوصلگیه زیاد !!! و برای تویی که چهره های رنگ شده را می پرستی نه سیرت آدمی ؛ هیچ ندارم راهت را بگیــر و بـــــــرو حوالی ما توقف ممنــــوع است !
اگه کسی باعث بشه اعتمادتو از کل دنیا بکنی اگه کسی که سالها عشقم صداش کردی با کس دیگه ای ببینیش اگه کسی که قول لباس عروس بهت میداد بهت بگه واسم تکراری شدی ... اگه به خاطر کسی که سالها شب و روز نداشتی اگه کسی که دوسش داشتی به خاطر یه دعوا بزاره بره... اگه کسی که میپرستیدیش ... اگه کسی که تمام مردانگی و دنیاتو تو وجودش پیدا میکردی بفهمی یه دزد بیشتر نبوده... اگه 20 روز سفر باشی بیای ببینی با کس دیگه .... اگه بخاطرش محل زندگیتو عوض کنی و پیش روانکاو بری... اگه بعد از مدت ها که سر پا شدی ببینیش... اگه بگه بزور پیدات کردم... دنبالت بودم ماه ها... اگه دوباره ازت خواستگاری کنه.... اگه 2 ساعت تمام گریه کنه و بگه 1 فرصت دوباره بده....
دم ظهر آسمان آبیست و خورشید آتشی همواره سوزان تر و قلب عاشق فرهاد گرم و داغ از این آتش و اما ... آتش خونین دل شیرین نشسته در کنار آشیان کفتری غمگین ولیکن آشیان خالیست و آن کفتر دگر در آسمان کوچکش خوشحال و شادان نیست از آن شب...؟ آن شب سرسخت طوفانی که یارش در میان خاک و خون غلطید و آن صیاد...! آن صیاد سنگین دل... که آن شب جفت تنهای کبوتر را به به صحرا دید و قلب یار بیچاره به تیغ کین به خون تابید از آن شب این کبوتر هم دلش لرزید...! غروب است آسمان سرخ است و خورشید جهان افروز در خواب است و قلب عاشق فرهاد...هنوز آتشگهی دیرین و پابرجاست و شیرین همچنان تنهاست نشسته در کناره آشیان کفتری غمگین ولیکن آشیان خالیست...
من از یک شکست عاشقانه می ایم ، بگذار همه برای این اعتراف تلخ سرزنشم کنند.
شکست نه برای پنهان کردن است و نه بهانه ی پنهان شدن.
میگویند از صبح بنویس ، از آفتاب ومن چکونه از خورشید بنویسم وقتی تمام وقت،بارن پنجره ی چشمانم را شسته است . همه دلشان نفش های مثبت میخواد وادم های خوشحال ، اما من گمان میکنم این خیلی خوب است که نمیتوانم ادای ادم های خوشبخت را در بیاورم . بی ستاره ام وزرد با طعم معطر پاییز ، که حضورشتنها معجزه ی لحظه های تنهایی من است .
قیمت وفا گران تر از آن بود که بهانه ی دوست داشتنی زندگیم از عهده ی داشتنش بر آید .
سقف اعتماد تعمیری ست ، مدام چکه میکند ، آغوش ترانه ها همچنان از عطر تن اوباید پر باشد خالیست ، نمیتوانم باور کنم نه رفتنش ونه ماندنش را .
مهم نیستتمام سرزنش ها را میپزیرم به بهانه ی تولد حقایق غم انگیزی که درد را به درد می آورد وآتش را می سوزاند.
این دل دیوانه همیشه یک پادشاه مغرور داشته است ، اگر ترانه ها ثمره ی تخیلبود به جنون نمی رسید ، اعتراضی نیست کسی که به او نمی رسد به جنون رسیده از او راضی ست .
خلاصه غم سنگینی ست اگر سر نخواستن دلی دعوا باشد . اما همیشه حق با برندهها نیست ، می شود در عین بازنده بودن سر بلند بود و او را از کوچه پس کوچه های دنیا گدایی کرد .
قرار بود حقیقت را بگویم سخت ست ، بی علاج ست ، دانستنش آدم را کم کممیکشد ، گریه شبانه می آورد ، اما همین است خبر کاملا ناگوار و واقعی ستاون یکی را جز من داشت .
سکوت میکنم تا به خاک سپردن آخرین خاکسترهای آرزوی برباد رفته اماآبرومندانه باشد ، گریه میکنم باشکوه ، مثل اقیانوس ، بلند مثل اورست ، او نمیشنود ونمی داند که ماه،خوشبختی مشترک همه ی ستاره هاست.
یک سوال کوچک می ماند برای پرسیدن از کسی که بی پاسخ ترین سوال فکر آشفته ی من است : چیکار کرد این دل سادم که از چشم تو افتادم ؟
چه سخت است در عالم رویا هایت غرق شوی و اشک هایت را به آنکس هدیه دهی که وجودت در خاطرش بی معناست... سخت است ... ولی زیباست ... از صمیم قلب دوستت دارم ... خواه باور کن ... خواه نا باور بمان ... اما قلب من خواه نا خواه با وجود تو می تپد ... همان که بدانم هستی برای من کافیست ... پس بمان با آنکه خاطرم برایت تنفر آمیز است اما بدان در آسمان قلب من فقط و فقط تو می درخشی ... باز هم می گویم ... اگر شده به گوش تمام جهانیان میرسانم ... از صمیم قلب دوستت دارم...
گفتم : داستان امروز ما گره ای ست کور برای کلاف مبهم فرداهای مبادا ... گفتی : عشق را فرصت پرواز نیست جز در آغوش گشودهی فاصله ها . گفتم : موج اشک تو مرا چون قایق کاغذی در تلاطم خود شکست ... گفتی : بشکن غرور را و مغرور باش به این شکستن ! گفتم : چه کنم که آبگینهی قلب من شکستنی ترست از شبنم صبح !؟... گفتی : آینه ها را در برابر هم باید نهاد و ابدیتی جاوید باید ساخت . گفتم : دوش دست در دست مهتاب کردم و در میانه ی باغ عمر ، گریه کنان رقصیدم… گفتی : لبخند سربی ماه نیز تنهایی را با دستان تنهای ما قسمت کرده . گفتم : رؤیای سرخ بوسه ات هر شب مرا تا عمق مخمل خواب و خاموشی می برد ... گفتی : سپیدی بستر عشق، گواه رنگ سکوت . گفتم : چه عاشقانه دوستت دارم، ای تو نغمه پرداز شور غزل های دفترم !... گفتی : روزهاست که به دنبال بزرگ ترین عددم تا مروارید های «دوستت دارم» را در آن توان کنم و تا همیشه گوشوارت سازم . گفتم : افسوس از این همه ناتوانی علم، چرا که خداوندگاران ریاضی هم در برابر شکوه عشق زانو زدند!...
گفتی : تنها ناممکن، ناممکن است. آنگاه گفتیم : یکدگر را دوست می داریم تا بینهایت ...